بازی با زمان پارت 1 (آزمایشی)

からま からま からま · 1400/05/19 09:13 · خواندن 2 دقیقه

- کارما! کارما! رسیدیم خونه‌ی خاله رزیتا بلند شو .

من : اهه بیدارم بیدارم .

مامان : کارما یادت باشه اگه خاله کمکی خواست کمکش کنی .

ساکامو برداشتم .

من : باش .

مامان : دوست دارم خدافظ .

چیزی نگفتم و از پله های خونه بالا رفتم . اینجا خیلی عوض نشده بود ولی خیلی هم مثل قبل نبود . به در خونه‌ی خاله رزیتا رسیدم و ساکا رو روزی زمین گذاشتم و در زدم .

خاله اومد در رو باز کرد : کارما! کارما! چطوری پسر بیا تو ، یالا!(خاله‌ی شنگولی داره کارما)

رفتم داخل خونه . خاله رزیتا رفت سمت میز و یه کتاب برداشت : اینم کادوی تولد پسر خوشگلم .(از سنت خجالت بکش😑🔪)

زهرمار.

کتابو گرفتم . یه‌جلد قشنگ داشت که وسطش یه دایره‌ی نسبتا بزرگ بود و روی دایره چیزای عجیب غریب نوشته بود .

خاله : اتاقت مرتبه دست به سیاه و سفیدش نزدم جلوی درم چنتا جیز میز واست گذاشتم .

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم "ممنون" و رفتم سمت اتاقم . جلوی در اتاقم یه مقدار زیاد پول، چندتا بطری آب معدنی بزرگ ، یخچال مسافرتی(😐) ، تنقلات و هله هوله . ایول باو . برشون داشتم و خاله هم ساکا رو اورد و رفت . روی در اتاقم تابلو ورود ممنوع زدم بودم برای همین این چیز میزا دم در بودن .🤞اصن کسی میومد تو با خشم من طرف بود .

رفتم تو اتاقم و وسایلم رو چیدم . تخت یه گوشه بود و یه میز تحریر سمت راست دیوار روبروییش بود.

رفتم رو تخت دراز کشیدم و آهنگ Lili رو پخش کردم .