بازی با زمان پارت 2

からま · 04:34 1400/05/21

بعد آهنگ رفتم سراغ کتابه . بازش کردم . صفحه هاش خالی بود!  رفتم توی صفحه‌ی اول که یه نوشته ظاهر شد :

زمان تو را فرا میخواند

با او بازی کن

فاک... ینی چی؟ با زمان بازی کنم؟ خندیدیم خاله رز ولی شوخی بسه . هه . یبار دیگه به جمله نگاه کردم و بلند خوندمش :

من : زمان تو را فرا میخواند ، با او بازی کن.

- کارما! کارما بیدار شو. بیا میخوایم بریم خونه ی خاله رزیتا . بیا دیگه .

من : چی؟ ولی... ما که همین امرزو رفتیم!

مامان : کارما امروز میخوایم بریم . راستی اون کتابه هم بیار رو میزته .

به میزم نگاه کردم . همون کتابه! باید ته توی قضیه رو درارم . ساک و کتابو برداشتم و از پنجره زدم به چاک.

- آفرین... حالا باید کمک کنی... صفحه‌ی دوم صفحه‌ی دوم

صدا از کتاب میومد! حالا فهمیدم راس راسی جادوییه . صفحه دومو باز کردم و بلند خوندم : ای خاندانی که برای شکست به من نیاز دارید! برخیزید که هم‌اکنون در حال آمدنم!

یهو بیهوش شدم...

به کامی ساما بعد ۳ نظر و ۱ لایک بعدیو میدم .