بازی با زمان پارت 2
بعد آهنگ رفتم سراغ کتابه . بازش کردم . صفحه هاش خالی بود! رفتم توی صفحهی اول که یه نوشته ظاهر شد :
زمان تو را فرا میخواند
با او بازی کن
فاک... ینی چی؟ با زمان بازی کنم؟ خندیدیم خاله رز ولی شوخی بسه . هه . یبار دیگه به جمله نگاه کردم و بلند خوندمش :
من : زمان تو را فرا میخواند ، با او بازی کن.
- کارما! کارما بیدار شو. بیا میخوایم بریم خونه ی خاله رزیتا . بیا دیگه .
من : چی؟ ولی... ما که همین امرزو رفتیم!
مامان : کارما امروز میخوایم بریم . راستی اون کتابه هم بیار رو میزته .
به میزم نگاه کردم . همون کتابه! باید ته توی قضیه رو درارم . ساک و کتابو برداشتم و از پنجره زدم به چاک.
- آفرین... حالا باید کمک کنی... صفحهی دوم صفحهی دوم
صدا از کتاب میومد! حالا فهمیدم راس راسی جادوییه . صفحه دومو باز کردم و بلند خوندم : ای خاندانی که برای شکست به من نیاز دارید! برخیزید که هماکنون در حال آمدنم!
یهو بیهوش شدم...
به کامی ساما بعد ۳ نظر و ۱ لایک بعدیو میدم .